تحول در زندگی تغییرکوچک ،،، اتفاقات بزرگ
| ||
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت چهاردهم
نیمه شب ذوق و شوق عجیبی در دلم حس می کردم و این حس چیزی نبود جز اینکه خودم را در دیار کرب و بلا می دیدم و هنوز برایم مثل یک رویا بود ، خواب از چشمانم پریده بود و برای دیدن خورشید فردا دل دل می کردم. به همراه دوستانم سوار تاکسی شدیم و قرار بود به خانه ابوستار برویم. ابوستار از آشناهای دوستم بود، گویا در طی این 8 سال مرتب و در زمان اربعین حسینی و ایام شعبانیه به خانه ابوستار می آمدند و رابطه فوق العاده گرم و صمیمی بینشان حاکم شده بود.
[ جمعه 94/11/23 ] [ 4:9 عصر ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت سیزدهم
صبح روز بعد آماده خروج از منزل ابوکرار بودیم تا به مسیرمان ادامه دهیم که ابوکرار اجازه خروج نداد وگفت باید امروز نهار و شام را همین اینجا باشید در غیراینصورت از شما راضی نخواهم بود. بزرگان کاروان ما از پذیرایی ابوکرار و همه مردم مهمان نواز عراق تقدیر و تشکر کردند و خاطر نشان کردند هیچگاه محبت های آنها را فراموش نخواهیم کرد و همواره دعای خیرمان بدرقه راهتان خواهد بود. ابوکرار با چهره ای ناراحت و قطراتی اشک بر روی چهره گفت چرا اجازه نمی دهید بیشتر به زائرین امام حسین(ع) خدمت کنیم تا اجروثواب بیشتری نصیبمان شود. واقعا اینکار را با جون و دل انجام می دادند و از یک لحظه خدمت دریغ نمی کردند. احسنت بر این عمل نیکشان که هرکسی را حیرت زده می کرد. پس ازکسب اجازه و گرفتن عکسهایی به یادگاری با ابوکرار و فرزندان وی منزل ابوکرار را ترک نموده و وارد مسیر پیاده روی شدیم.
[ جمعه 94/11/16 ] [ 12:17 صبح ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت دوازدهم
صبح روز بعد همگی آماده حرکت شدیم وبه راه خود ادامه دادیم. بار دیگر صحنه هایی جالب به چشم می خورد که انسان از دیدن آنها متعجب می شد. جمعیت عظیمی در مسیر قدم می زدند و اگر کسی از همسفر خود یک لحظه غافل می شد آن را گم میکرد و آنگاه بود که پیدا کردن آن کمی دشوار می شد. مرد سالخورده ای را دیدم که همراه همسر و دختر خود به سختی راه می رفت ولی این کار را عاشقانه انجام می داد با اینکه عصایی به دست داشت و پاهای خود را به سختی روی زمین می کشید ولی به راه خود ادامه می داد. در واقع اراده پولادین این پیرمرد و عشق به اهل بیت(ع) به پاهای ناتوان وی قدرت و توان حرکت می داد.
[ پنج شنبه 94/11/8 ] [ 11:40 عصر ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت یازدهم
بعد از زیارت مرقد مطهر امیرمومنان علی (ع) وارد مسیر پیاده روی نجف تا کربلا شدیم. در این مسیر صحنه هایی به چشم خورد که قلب و روح آدم متعجب و دگرگون می شد. در ابتدای مسیر تجمع بزرگی را دیدم که در حال امضاء کردن پارچه سفید رنگی به طول 4کیلومتر بودند ، به آنجا نزدیک شدم تا ببینم اوضاع از چه قرار است و این جمعیت برای چه دور هم جمع شده اند.! از آقایی که روی سکو و کمی بالاتر ایستاده بود و پارچه نواری شکل و زرد رنگی روی شانه خود بسته بود پرسیدم که این حرکت برای چیست؟
[ جمعه 94/11/2 ] [ 12:2 عصر ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت نهم
در مسیر حرم مطهر علی بن ابیطالب(ع) جمعیت زیادی درحال پیاده روی بودند تا به آن جای مقدس بروند و ازدحام زیاد جمعیت حتی کار را برای ماموران دولتی عراق جهت بازرسی سخت کرده بود و کنترل این جمعیت کاری بس دشوار بود ، چراکه زائرین مجبور بودند درفضای بسیارکم به مسیر خود ادامه دهند تا به مقصد برسند. قبل از رسیدن به حرم مطهر امام علی(ع) از منطقه ای به نام وادی السلام عبور کردیم. وادی السلام نام قبرستانی در شهر نجف است. شهرت آن به علت روایاتی است که این قبرستان را محل رجعت تعدادی از پیامبران و امامان و مومنین در روز رجعت می دانند. قبرستان وادی السلام در قسمت شمالی حرم علی بن ابیطالب(ع) در شهرنجف واقع است و بزرگترین قبرستان خاورمیانه محسوب می شود. این قبرستان از جنوب به حرم امام علی(ع) و خیابان اصلی نجف – کوفه (شارع علی بن ابیطالب) از شرق به جاده نجف – کربلا ، از شمال به منطقه حی المهندسین و از غرب به دریای سابق نجف محدود می گردد.
[ جمعه 94/10/18 ] [ 11:18 صبح ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت هفتم
درمسیر مسجدکوفه تا مسجدسهله صحنه های زیبایی به چشم می خورد. پلیسی را دیدم درحال ماساژ دادن زائرین بود و با وجود سردی هوا عرق زیادی روی پیشانیش نمایان شده بود حتی یک لحظه به خود استراحت نمی داد و به محض اینکه خستگی را از تن زائری بیرون می برد بلافاصله زائر بعدی را ماساژ می داد!! همه عابرین با دیدن این صحنه برای آن پلیس مهربان دعای خیروسلامتی میکردند.
[ پنج شنبه 94/10/3 ] [ 10:26 صبح ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت سوم روز پنجشنبه سیزدهم آذرماه یک هزار و سیصد و نود و سه صبح زود آماده رفتن به شلمچه شدم. قرار گذاشته بودیم کاروان ما همگی در ساعت معین سرمرز شلمچه باشیم. این رو هم اضافه کنم که ما قرار بود 6نفره به کربلا بریم ولی بعد از اینکه عبور از مرز زمینی به کشور عراق بدون ویزا اعلام شد کاروان ما به 41نفر افزایش یافت. تاهمه جمع شدیم و رسیدیم به مرز ساعت 3بعدازظهر شده بود و اعلام کرده بودند تا اطلاع ثانوی مرز بسته است. جمعیت خیلی خیلی زیادی آنجا بودن حتی جا برای نشستن نبود! قربون امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل(ع) برم که این همه زائر عاشق دارند. ساعت نزدیک 9شب شد که جمعیت همچنان درحال افزایش بود و دیگر هیچ جایی حتی برای ایستادن نبود که مسئولین ازفشار جمعیت ناچار شدند دربهای مرز را بازکنند تا کسی از شدت فشار آسیب نبیند. همگی سراسیمه به سمت درب وروی مرز کشور عراق رفته و بعد از گذشت چند دقیقه......
[ دوشنبه 94/9/2 ] [ 9:9 عصر ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
اینگونه باشین تا ما نزد شما بیاییم مرحوم آیت الله حاج سیّد محمّد باقر مجتهد سیستانی (ره)_ پدر آیت الله حاج سیّد علی سیستانی دامت برکاته- تصمیم می گیرد برای تشرف به محضر امام زمان(عج) چهل جمعه، در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند.
در یکی از جمعه های آخر هفته نوری را مشاهده می کند از یکی از خانه های نزدیک مسجد؛ به سوی خانه می رود و می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (عج)............... به ادامه مطلب بروید
[ جمعه 90/8/6 ] [ 10:27 صبح ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
عشــق و تــاریخ مصــرف ؟!
این داستان تکان دهنده واقعی است . .
.
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ... منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد. باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد ! به ادامه مطلب بروید....
[ پنج شنبه 90/6/17 ] [ 10:38 صبح ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |