تحول در زندگی تغییرکوچک ،،، اتفاقات بزرگ
| ||
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت سوم روز پنجشنبه سیزدهم آذرماه یک هزار و سیصد و نود و سه صبح زود آماده رفتن به شلمچه شدم. قرار گذاشته بودیم کاروان ما همگی در ساعت معین سرمرز شلمچه باشیم. این رو هم اضافه کنم که ما قرار بود 6نفره به کربلا بریم ولی بعد از اینکه عبور از مرز زمینی به کشور عراق بدون ویزا اعلام شد کاروان ما به 41نفر افزایش یافت. تاهمه جمع شدیم و رسیدیم به مرز ساعت 3بعدازظهر شده بود و اعلام کرده بودند تا اطلاع ثانوی مرز بسته است. جمعیت خیلی خیلی زیادی آنجا بودن حتی جا برای نشستن نبود! قربون امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل(ع) برم که این همه زائر عاشق دارند. ساعت نزدیک 9شب شد که جمعیت همچنان درحال افزایش بود و دیگر هیچ جایی حتی برای ایستادن نبود که مسئولین ازفشار جمعیت ناچار شدند دربهای مرز را بازکنند تا کسی از شدت فشار آسیب نبیند. همگی سراسیمه به سمت درب وروی مرز کشور عراق رفته و بعد از گذشت چند دقیقه......
[ دوشنبه 94/9/2 ] [ 9:9 عصر ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت دوم بعد از گذشت سه روز با دوستم تماس گرفتم و گفتم آقا فکرامو کردم میخوام با شما بیام کربلا...! دوستم گفت خوب پس لطفا پاسپورتت را برام بفرست تا بتونم ویزاتو بگیرم. من هم پاسپورتم رو فرستادم آبادان و بعد از گذشت یکماه دوستم مجددا تماس گرفت و اعلام کرد که کارهای ویزام انجام شده و ان شاءلله یک هفته قبل از اربعین راهی کربلا خواهیم شد...! وای خدا جون یعنی میشه! خدایا از الان دارم بی تابی میکنم اون روز برسه... به روزهای اربعین نزدیک میشدیم و نه خبری از حقوق بود و نه از آماده شدن من برای رفتن به سفر کربلا..! همش از این میترسیدم که نکنه یه اتفاقی بیفته و من نتونم به این سفر زیارتی برم..! دوستم تماس گرفت... پسر آماده ای سه روز دیگه باید حرکت کنیم ها...! [ شنبه 94/8/30 ] [ 5:34 عصر ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |