سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تحول در زندگی
تغییرکوچک ،،، اتفاقات بزرگ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
مامان به من گفته ساکت توی اتاق بنشینم و با اسباب‌‌بازی‌هایم بازی کنم تا او بازگردد. اما، مامان نمی‌داند که من تو را بیشتر از تمام اسباب‌بازیهایم که برایم خریدی، دوست دارم؛ حتی بیشتر از عروسکم.


ذات جنگ فی نفسه عملی خلاف انسانیت است اما زمانی که برای دفاع از میهن و کشورت سراز پا نمی شناسی و پهلوان وار به میدان می روی، آن زمان است که می شوی اسطوره که هیچ کس نمی تواند نامت را از تاریخ پاک کند. شهدای هشت سال دفاع مقدس دلاورانی هستند که فراموش ناشدنی خواهند ماند.
آنچه که در پی می خوانید نمی دانم نامش را بگذارم، مطلب ادبی، خاطره، دل نوشته و یا هر چه که نامش هست. ولی خوب می دانم که روایتی است از خلوت یک دختر شهیدی با پدرش...



بابای خوب و نازنینم! سلام.
خوشحالم که دوباره می‌بینمت. تو همیشه توی .......

موزیک باکـس

جا کلیدی شوک دار

 

بابای خوب و نازنینم! سلام.
خوشحالم که دوباره می‌بینمت. تو همیشه توی قاب کهنه نشسته‌ای و به من می‌خندی؛ پس بابا! کی بیرون می‌آیی، کی؟!
تو خیلی قشنگی و من تو را از همه کس بیشتر دوست دارم.
اتاق کمی تاریک است؛ اما من از تاریکی نمی‌ترسم؛ چون تو کنار من هستی. بابا، یادته این جا؟! این جا اتاقی است که تو همیشه آن گوشه‌اش می‌نشستی و من را در بغلت می‌گرفتی. زیر آن طاقچه کتاب ها، کنار میز. و بعد از بغلت زمین می‌گذاشتی و یک قلم و کاغذ دستم می‌دادی و می‌گفتی:
«مریم جان! نقاشی کن.»
و بعد من با خوشحالی شروع می‌کردم به نقاشی و خط خطی کردن کاغذ، یادته بابا؟! بابا؟! از وقتی که تو رفتی، دیگر کسی به من نقاشی یاد نمی‌ده.
بابا! از این که قاب عکس قشنگ را با اشکهایم خیس کردم، معذرت می‌خواهم. راستی از گریه کردن برای تو خوشم می‌آید. بابا! کاش می‌بودی و می‌دیدی که قاب چوبی عکست چطور اشکهایم را می‌خورد. بابا هیچ‌کس این جا نیست، می‌توانیم خوب با هم حرف بزنیم. مامان رفته خانه اکرم خانم گلابپاش بگیرد. به من هم گفته ساکت توی این اتاق بنشینم و با اسباب‌‌بازی‌هایم بازی کنم تا او بازگردد. اما، مامان نمی‌داند که من تو را بیشتر از تمام اسباب‌بازیهایم که برایم خریدی، دوست دارم؛ حتی بیشتر از عروسکم. من و عروسکم هر شب خواب تو را می‌بینیم. بابا! من تو را هر شب توی ماه می‌بینم، تو به من می‌خندی. من مامان را دوست ندارم؛ چون نمی‌گذارد تو را ببینم. نمی‌گذارد روی عکست دست بشکم و نازت کنم. مامان عکست را قایم کرده بود؛ اما من خیلی گشتم تا عکست را پیدا کردم.

مامان دروغ می‌گوید. عمه و دایی و خاله هم دروغگو هستند. به من گفتند: «وقتی برفها آب شوند، بابات می‌آید. وقتی درختهای سیب شکوفه بدهند، بابات می‌آید. وقتی هوا گرم بشود و آسمان صاف و آبی شود، بابات با هواپیمایش می‌آید. تو را می‌برد توی آسمان. تو را می‌برد تا از آن بالا آمریکا را بکشی.»
مامان خودش قایمکی برایت گریه می‌کند؛ اما نمی‌گذارد من گریه کنم. نمی‌گذارد بگویم: «بابام کجا رفته؟» همه‌اش می‌گوید:‌ «بابات بهار که شود، می‌آید و مثل هر سال، به تو عیدی می‌دهد. برایت لباس نو می‌خرد. به عید دیدنی و گردش می‌بردت.» بابا! امشب، شب سال تحویله. مامان خیلی دیر کرده، نمی‌دانم تا به حال چرا برنگشته. اما خدا کند دیرتر بیاید.
بابا کی می‌آیی که دوباره شب ها برایم قصه بگویی؟ مامان هم شبها برایم قصه می‌گوید. اما قصه‌هایش مثل داستانهایی که تو می‌گفتی، خوب نیست. بابا! از همه پرسیدم که بابام کی می‌آید؟ هرکس چیزی گفت. بابا بزرگ گفت: «بابات وقتی می‌آید که باغچه‌هایمان سبز بشوند.» بی‌بی گفت: «بابا وقتی می‌آید که غم ها و غصه‌ها تمام شوند.» عذرا خانم گفت: «بابات موقع تمام شدن سرما می‌آید.» آخر بابا جان! بهار کی می‌آید؟ بهار چه شکلی است؟ بابا اگر بدانم بهار چیست؟ چه شکلی است، هرچه اسباب‌بازی دارم، به او می‌دهم و می‌گویم برو به بابام بگو که بهار آمده، غم ها و غصه‌ها تمام شده، هوا گرم شده و باغچه‌ها سبز شده‌اند و درخت سیب‌مان شکوفه داده. آسمان صاف شده و برفها آب شده‌اند. بابا! بیا به خانه!


بابا! هر وقت می‌رویم بازار، بچه‌های کوچک را می‌بینم که دست بابا و مامانشان را گرفته‌اند و می‌خندند و خوشحالند. کاش تو هم می‌آمدی و دست مرا می‌گرفتی و با مامان می‌رفتیم پارک، بازار، همه‌جا.
بابا! هر روز به آسمان نگاه می‌کنم که با هواپیمایت از راه برسی. هر روز به درخت سیب‌مان و باغچه خشکمان زُل می‌زنم. هوا آفتابی می‌شود، ولی تو با هواپیمایت نمی‌آیی. درختمان هم‌همین‌طور خشک است و هنوز شاخه‌هایش لختند. باغچه‌مان هم سبز نشده. آخر این بهار کی می‌آید؟!
راستی بابا! نمی‌دانم چرا آقای پستچی برایمان دیگر نامه نمی‌آورد. هر وقت می‌آورد، می‌بردم به مامان می‌دادمش تا بلند بلند برایم بخواند، تا ببینم برایمان چه نوشتی. بابا! چند وقت است که همسایه‌ها، قوم و خویش‌ها، همه به من زیاد محبت می‌کنند، و دست به سرم می‌کشند. نمی‌دانم برای چه؟! بابا! یادته آن روز که می‌رفتی جبهه، درخت سیب‌مان همه میوه داده بود؟!
یادته یک سیب برایت کندم که ببری تو جبهه بخوری تا گرسنه نمانی؟!
یادته بابا تو گفتی: «زود دشمن را از بین می‌برم و بازمی‌گردم؟!» اما چرا این قدر دیر کردی؟!
خیلی خوابم می‌آید، اما نمی‌خواهم بخوابم. می‌خواهم باز هم بنشینم و با تو حرف بزنم؛ اما تو چرا اصلاً حرف نمی‌زنی؟ تو همیشه می‌خندی.
راستش از خنده‌ات خیلی خوشم می‌آید. دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم. بابا! امشب که سال تحویل می‌شود، بغلت می‌کنم و با هم می‌خوابیم؛ مثل آن وقت ها...
مریم در حالی که با دستهای کوچکش عکس پدر را در بغل می‌فشرد، به خواب ‌رفت.

خوابی خوش، خوابی کودکانه در دنیای کوچک و بی‌غم کودکی. اما غم از دست دادن پدر، غمی کوچک نیست؛ شاید انسانهایی خیلی بزرگتر از مریم را هم از پا درآورد. معصومه خانم اتاقها را یکی یکی می‌گشت تا مریم را پیدا کند. تا این که وقتی در اتاق کناری را باز کرد، دختر کوچکش را دید که قاب عکس پدرش را در بغل گرفته و به خواب رفته.
معصومه خانم در حالی که گریه می‌کرد، عکس را برداشت و روی قاب را که خیس بود، با گوشه چادرش پاک کرد و آن را سرجایش گذاشت.
بعد مریم را در بغل گرفته و سرجایش خواباند. و در آن شب سال نو، آن مادر و کودک داغ دیده، با چشمهایی اشکبار، به خواب رفتند.
شاید خواب عزیز از دست رفته و لاله پژمرده خود را در لاله‌زاران ببینند.

نرگس ساعتی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع : خبرگزاری فارس

 

گن لاغری اسلیم اند لیفت

مجموعه موسیقی بی کلام و آرام بخش

ست کامل میکروتاچ Micro Touch


[ سه شنبه 90/9/29 ] [ 2:16 عصر ] [ یوسف دیلمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

وخدا هرکه خواهد،روزی بی شمار می دهد...!!!
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 60
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 264382

نام و نام خانوادگی:

ایمیل:

توضیحات: