تحول در زندگی تغییرکوچک ،،، اتفاقات بزرگ
| ||
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت چهاردهم
نیمه شب ذوق و شوق عجیبی در دلم حس می کردم و این حس چیزی نبود جز اینکه خودم را در دیار کرب و بلا می دیدم و هنوز برایم مثل یک رویا بود ، خواب از چشمانم پریده بود و برای دیدن خورشید فردا دل دل می کردم. به همراه دوستانم سوار تاکسی شدیم و قرار بود به خانه ابوستار برویم. ابوستار از آشناهای دوستم بود، گویا در طی این 8 سال مرتب و در زمان اربعین حسینی و ایام شعبانیه به خانه ابوستار می آمدند و رابطه فوق العاده گرم و صمیمی بینشان حاکم شده بود.
وقتی به خانه ابوستار رسیدیم انگار همه منتظر رسیدنمان بودند و با استقبال بسیار گرمی مواجه شدیم که جای تقدیر و تشکر فراوان از ابوستار و خانواده محترمشان را دارم ، هرچند این استقبال برای من عجیب و ناآشنا نبود چراکه در طی این چند روز و در طول مسیر با چنین استقبال هایی مواجه شده و باتکریم مردم عراق نسبت به زائرین آشنایی پیدا کرده بودم. ابوستار مردی بسیار شریف و مومن بود و باکارهایش بسیار ما را شرمنده خود کرده بود. وقتی به خانه آنها رسیدیم فورا وسایل استحمام را آماده می کرد و بعضا از زائرین خواهش میکرد که اجازه دهیم جورابهایمان را بشورد و ما از این کار امتناع میکردیم منتهی صبح روز بعد جورابهایمان را شسته می یافتیم و ابوستار این کار را شبانه در آن هوای سرد انجام میداد و اگرگاهی جورابها خشک نمی شدند ابوستار شخصا آنها را کنار بخاری می گذاشت تا کاملا خشک شوند. درهنگام صرف صبحانه،نهار و شام هیچگاه سرسفره نمی نشست و بالای سر ما می ایستاد تا هیچگونه کم وکسری نداشته باشیم و بعضا با صدای بلند فریاد می زد برای زائرین نان گرم و چای داغ بیاورید تا خستگی از تنشان خارج شود. ابوستار این مردشریف و خادم مخلص امام حسین(ع) که اکنون در میان ما نیست و با شنیدن خبر فوت ایشان بسیار متاثر و اندوهگین شدم. برای آن عزیز و خادم امام که ان شالله شفاعت امام و اهل بیت(ع) شامل حال اوست طلب آمرزش دارم. خدایش بیامرزد. صبح روز بعد پس از صرف صبحانه در منزل ابوستار آماده رفتن به حرم مطهرامام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) شدیم. پس از گرفتن عکسهایی به یادگاری با ابوستار و فرزندانش آماده رفتن به حرم شدیم و باید 3 کیلومتر را پیاده می رفتیم. صحنه عجیبی که در کوچه های کربلا دیدم، وجود کابل های برق منازل مسکونی این شهر بود که بسیار پیچیده و درهم که خیلی خیلی عجیب نصب شده بود. کم کم به حرم نزدیم می شدیم و من هرچه به حرم نزدیک تر می شدم تپش های قلبم تندتر می شد، گویا که لحظه دیدار نزدیک است. جمعیتی بس بیشمار در اطراف حرم بودند که حتی ورود به صحن حرم و بین الحرمین را مشکل و دشوار کرده بود و به ناچار باید فشار جمعیت را تحمل کرده و به مسیر خود ادامه می دادم. من و دوستانم پشت سرهم راه می رفتیم و دستها و بعضا لباس های همدیگر را محکم میگرفتیم که مبادا فاصله ای بین ما ایجاد شود و یکدیگر را گم کنیم. وارد حرم مطهر امام حسین(ع) شدم و به سختی هرچه تمام به ضریح آن حضرت نزدیک می شدم در طول مسیر تمام قصه ها و داستان های روز عاشورا ، در ذهنم مرور میکردم و نادخودآگاه اشکاهایم سرازیر می شدند. چشمهای پراشک، پاهای سست و فشار جمعیت در رسیدن من به ضریح آقا تاخیر ایجاد می کرد...و...سرانجام من به خواسته و هدف دیرینه ی خود که سالها انتظارش را می کشیدم، رسیدم....
پایان قسمت چهاردهم ادامه دارد...
نویسنده: یوسف دیلمی
[ جمعه 94/11/23 ] [ 4:9 عصر ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |