تحول در زندگی تغییرکوچک ،،، اتفاقات بزرگ
| ||
خاطرات سفر به کربلا...! قسمت سوم روز پنجشنبه سیزدهم آذرماه یک هزار و سیصد و نود و سه صبح زود آماده رفتن به شلمچه شدم. قرار گذاشته بودیم کاروان ما همگی در ساعت معین سرمرز شلمچه باشیم. این رو هم اضافه کنم که ما قرار بود 6نفره به کربلا بریم ولی بعد از اینکه عبور از مرز زمینی به کشور عراق بدون ویزا اعلام شد کاروان ما به 41نفر افزایش یافت. تاهمه جمع شدیم و رسیدیم به مرز ساعت 3بعدازظهر شده بود و اعلام کرده بودند تا اطلاع ثانوی مرز بسته است. جمعیت خیلی خیلی زیادی آنجا بودن حتی جا برای نشستن نبود! قربون امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل(ع) برم که این همه زائر عاشق دارند. ساعت نزدیک 9شب شد که جمعیت همچنان درحال افزایش بود و دیگر هیچ جایی حتی برای ایستادن نبود که مسئولین ازفشار جمعیت ناچار شدند دربهای مرز را بازکنند تا کسی از شدت فشار آسیب نبیند. همگی سراسیمه به سمت درب وروی مرز کشور عراق رفته و بعد از گذشت چند دقیقه......
نظامیان عراقی هم با توجه به زیاد بودن زائرین دربها را باز کردند و همگی وارد پادگان نظامی خاک عراق شدیم و در این بین خیلی از زائرین همراهان خود را گم کرده بودند از جمله کودکان! اضطراب و نگرانی و اشک درصورت زائرین نمایان بود که چگونه در این جمعیت انبوه گمشدگان خود را بیابند. همگی منتظر بودند تا مهر ورود به پاسپورتشان بخورد تا بتواند بطور کامل از پادگان نظامی خارج شوند و وارد خاک کشور عراق شوند ولی شکستن برخی از کامپیوترها و شیشه ها براثر افشار انبوه جمعیت امکان مهرشدن پاسپورت زائرین نبود و اعلام شد که باید تا فردا در این مکان بمانید تا مقدمات ورود شما فراهم شود...!!! ساعت 2بامداد شده بود و سوز سرما باعث شده بود عده ای به خاک ایران برگردند و اشخاصی هم که ساکن آبادان و یا خرمشهر بودند به خانه هایشان بازگردند حتی عده ای از همراهان ما هم برگشتند! دلم خیلی شور میزد نکنه این سفر لغو بشه ومنم برگردم به خانه و این فرصت طلایی رو از دست بدم. وای اگه برگردم چی جواب دوستان، همکاران و خانواده رو بدم این همه حلالیت طلبیدم و خداحافظی گرفتم حالا برگردم بگم نشد برم یا نتونستم دوام بیارم تو مرز..!!! تو دلم گفتم نکنه دارم امتحان پس میدم!صبر داشته باش پسر صبر کن! با صبر همه چی درست میشه! ساعت 4بامداد شد و حتی جا برای نشستن نبود از سوز سرما بیابان تمام وجودم بی حس شده بود وهرچی لباس و کلاه و چفیه با خود اورده بودم به خودم پیچیدم ولی فایده ای نداشت! چشمانم دگر نای دیدن نداشت و خود به خود بسته میشدن شاید در اون لحظه آرزو داشتم فقط یکم جا بشه تا بشینم! احساس ضعف تمام وجودم رو فرا گرفته بود از روز پنجشنبه صبح که صبحانه خورده بودم دیگر چیزی نخورده بودم و یک روز کامل سرپا بودم توانی در بدنم نبود هرلحظه احساس میکردم درحال افتاد برزمین هستم چشمانم سیاهی میرفت! یاامام حسین(ع) تورو خدا کمکم کن...!!! دیگه جون به بدنم نبود یه لحظه به خودم اومدم و گفتم چته پسر ناسلامتی داری میری پاپوس آقا ،قوی باش ،صبرداشته باش تو باید تو این امتحان صبر پیروز بشی تا مجوز زیارت آقا نصیبت بشه. تو که نتونستی یه روز دوام بیاری پس اون زائرین چی بگن که 22روز دارن پیاده میرن به سمت کربلا! ساعت 5 صبح اعلام شد که به علت ازدحام بیش از حدجمعیت دیگر نیازی به مهر ورود نیست و همگی می توانند وارد خاک عراق شوند....!!! وای خدا چی میشنوم! خدایا شکرت! خدایا شکرت که جواب صبرم رو دادی باورم نمیشه الان دیگه میتونم برم کربلا...!!!
پایان قسمت سوم ادامه دارد...
باتشکر نویسنده: یوسف دیلمی
[ دوشنبه 94/9/2 ] [ 9:9 عصر ] [ یوسف دیلمی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |