سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تحول در زندگی
تغییرکوچک ،،، اتفاقات بزرگ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

خاطرات سفر به کربلا...!

قسمت دوم

بعد از گذشت سه روز با دوستم تماس گرفتم و گفتم آقا فکرامو کردم میخوام با شما بیام کربلا...! دوستم گفت خوب پس لطفا پاسپورتت را برام بفرست تا بتونم ویزاتو بگیرم.

من هم پاسپورتم رو فرستادم آبادان و بعد از گذشت یکماه دوستم مجددا تماس گرفت و اعلام کرد که کارهای ویزام انجام شده و ان شاءلله یک هفته قبل از اربعین راهی کربلا خواهیم شد...!

وای خدا جون یعنی میشه! خدایا از الان دارم بی تابی میکنم اون روز برسه...

به روزهای اربعین نزدیک میشدیم و نه خبری از حقوق بود و نه از آماده شدن من برای رفتن به سفر کربلا..! همش از این میترسیدم که نکنه یه اتفاقی بیفته و من نتونم به این سفر زیارتی برم..!

دوستم تماس گرفت... پسر آماده ای سه روز دیگه باید حرکت کنیم ها...!



وای خدا من هنوز آماده رفتن نیستم! آهی در بساط نداشتم! از این اوضاع کلافه شده بودم یعنی چه اتفاقی میخواد بیفته...!

در محل کار مشغول مرتب کردن پرونده و اسناد شرکت بودم که ناگهان یکی از همکارانم گفت فلانی راستی شنیدم میخوای بری کربلا پابوس آقا، خوش بحالت کی بشه قسمت ما بشه! میدونستی برای پیاده روی یه کفش مناسب نیاز داری! گفتم آره فردا باید برم بخرم!

همکارم گفت چرا میخوای بری بخری من یک جفت کفش سبک مخصوص پیاده روی و یه کوله پشتی نو دارم که استفاده نشده میدم بهت ولی یادت نره دعام کنی!

وای خدا همکارم چی داره میگه!به چهره ش ذل زده بودم و خشکم زده بود ، قربون امام حسین (ع) برم واقعا وقتی کسی رو میطلبه همه چی جفت و جور میشه...!

اون روز خیلی خوشحال بودم که نیمی از وسایل موردنیاز سفر خود به خود جور شده بود و فقط مونده بودمقدار پول موردنیاز که فکرمو مشغول خودش کرده بود.

فردای آن روز که وارد محل کار شدم یه حس خوب داشتم نمیدونم چرا ولی خیلی پرانرژی بودم. هنوز کارم رو شروع نکرده بودم که بخش حسابداری شرکت مرا صدا کرد!

بله!بله درست شنیدم خبر از پرداخت حقوق بود بدون اینکه حتی فکرشم بکنم همه چی داشت پله به پله بر وفق مرادم پیش می رفت خدایا شکرت خدا...!!!!

رسیدم خونه بابام گفت چیه امروز خوشحالی گفتم بله پدرجان امروز حقوق گرفتم و هزینه سفرم به کربلا هم جور شد! بابام یه نگاهی به من انداخت و گفت واقعا قصد داری بری کربلا ؟ گفتم بله پدرجان 2ماهه منتظر این سفر هستم!

یهو دیدم بابام رفت تو اتاقش و بعد از 5دقیقه بیرون اومد ! وای چی تو دستش میدیدم یه مقدار دینار عراقی گذاشت کف دستم و گفت لازمت میشه پسرم..!!! اشک از چشمانم سرازیر شد. یا امام حسین (ع) خودت طلبیدی و خودت هم داری همه چی رو برام فراهم میکنی..!!! مثل اینکه واقعا قسمت شده برم به دیار کربلا.....

 


 

 

پایان قسمت دوم

ادامه دارد...

 

 

 

 

باتشکر و تقدیم احترام

نویسنده: یوسف دیلمی

 

 



 


[ شنبه 94/8/30 ] [ 5:34 عصر ] [ یوسف دیلمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

وخدا هرکه خواهد،روزی بی شمار می دهد...!!!
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 73
کل بازدیدها: 263800

نام و نام خانوادگی:

ایمیل:

توضیحات: