سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تحول در زندگی
تغییرکوچک ،،، اتفاقات بزرگ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

خاطرات سفر به کربلا...!

قسمت چهارم

 

ساعت 5:30 صبح بود که همگی سوار اتوبوس شدیم و به سمت شهر کوفه حرکت کردیم. به محض اینکه سوار اتوبوس شدم و برروی صندلی نشستم دیگه چیزی نفهمیدم و از شدت خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم و وقتی چشمانم را باز کردم نزدیک شهر کوفه بودیم و راننده به زبان عربی گفت به شهرکوفه نزدیک می شویم آماده پیاده شدن باشید./

درشهر کوفه مشغول قدم زدن شدیم تا بلکه جایی برای اسکان و استراحت بیابیم وشب را در این شهر بمانیم. همین که درحال قدم زدن در کوچه پس کوچه های شهرکوفه بودیم چشمم به درب خانه های بسیار قدیمی وچوبی خورد حال و هوایم عوض شد و به فکر فرو رفتم..... وای خدای من! یعنی امام علی(ع) در همین کوچه ها درب همین خانه ها را می زد و برای یتیمان و نیازمندان آب و غذا می برد...!!!!


خدایا من دارم درهمان کوچه ها قدم میزنم. چه حس خوبی بود باورم نمیشد روزی چنین جایی قدم بذارم. ناگهان دختری 9ساله اهل کوفه اومد و به زبان عربی گفت آقایان و خانمهای محترم شما زائر هستید!؟ شما باید امشب به منزل ما بیاید تا از شما پذیرایی کنیم و جای خواب به شما بدهیم! از این حرف دختر متعجب شدم چقدر قشنگ و مسلط و تاثیرگذار صحبت میکرد!! چقدر مهمان نواز بود آخه چطور میشه اینها که ما رو نمیشناسن چطور به ما اعتماد می کنند و این همه جمعیت رو در خانه شان جا بدهند.!!!

به خانه شان رفتیم و متوجه شدیم مکان پذیرایی محدود است و فقط خانم هایی که همراه کاروان ما بودند در آن خانه جا شدن. من و سایر مردهای گروه به دنبال جایی دیگر برای استراحت رفتیم.

درحال راه رفتن بودیم که پیرمردی 75ساله باصدایی رسا گفت آهای شما زائرین امام حسین(ع) هستید؟ گفتیم بله. گفت امشب باید به منزل من بیاید! ماهم چیزی نگفتیم و از فرط خستگی فورا پیشنهاد این پیرمرد مهربان را قبول کردیم.

پیرمرد گفت میدونم خسته هستید خانه من همین نزدیکیاست...مشغول پیاده روی بودیم و پیرمرد هردقیقه میگفتم دیگه رسیدیم یکم دیگه تحمل کنید ، ولی هرچه می رفتیم به اونجا نمی رسیدیم. یکی از بچه های گروه که خیلی خسته شده بود یهو از کوره در رفت و به زبان عربی و باصدای بلند گفت آهای پیرمرد معلومه هست داری چکار میکنی! ما خسته هستیم داری ما رو کجا می بری...!

من با شنیدن این حرف منتظر واکنش بدتر از سوی پیرمرد بودم. اما پیرمرد با متانت و خوش رویی هرچه تمام گفت تو رو خدا یکم دیگه تحمل کنید من خاک پای همه شما و زائرین امام حسین(ع) هستم نمیخوام امشب فرصت خدمت به زائرین رو از دست بدم...!!!

از حرف پیرمرد تعجب کردم و اشک در چشمانم حلقه زد. خدایا چطور این پیرمرد جواب بدی رو به این خوبی و مهربانی داد!  این پیرمرد به خاطر اینکه فرصت پذیرایی از ما رو از دست ندهد آدرس خانه دورش را نزدیک نشان میداد و هر حرف و توهینی را تحمل میکرد..!! خدایا ما کجای دنیا هستیم...!!!

 

 

پایان قسمت چهارم

ادامه دارد...

 

 

  باتشکر

نویسنده: یوسف دیلمی


 


[ چهارشنبه 94/9/11 ] [ 9:34 عصر ] [ یوسف دیلمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

وخدا هرکه خواهد،روزی بی شمار می دهد...!!!
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 260039

نام و نام خانوادگی:

ایمیل:

توضیحات: